
گـاهـی اوقـات . . .
هـمـه چـیـز دسـت بـه دسـتِ هـم مـیـدن
تـا تـو رو غـرق در رویـاهـا و خاطراتت کـنـن
یـه آهـنـگ پـیـشـواز . . .
۲ خـط شـعـر . . .
کـمـی هـوای بـهـاری . . .
یـک وجـب پـیـاده رو . . .
آهـنـگـی کـه خـونـه بـغـلـی گـوش مـیـدن . . .
۲ کـلـمـه حـرف . . .
بـوی ِ یـه عَـطـر خـاص . . .
طـعـم ِ شـیـریـن ِ یـه خـوراکـی . . .
هـمـه و هـمـه کـافـیـه بـرای ایـنـکـه . . .
تــو چـنـد سـاعـت وسـط اتـاقـت دراز بـکـشـی و خـیـره بـشـی بـه سـقـف . . .

زنـده کــردن خاطرات بــایــگــانـی شـده ؛
مـثـل پـاک کــردن گــرد و غـبــار از رو آیـنـه س . . .
هــرچـقـد بـیـشـتــر پــاک مـیـکـنـی ،
تـصـویـر واضـح تــر مـیـشـه . . .
بیـشـتــر مـیـبـیـنـی ؛
بـیـشـتــر زجــر مـیـکـشـی

خدا گر پرده بردارد ز روی کارآدمها
چه شادیها خورد برهم
چه بازیها شود رسوا
یکی خندد ز آبادی
یکی گرید ز بردباری
یکی از جان کند شادی
یکی از دل کند غوغاچه کاذب ها شود صادق
چه صادق ها شود کاذب
چه عابد ها شود فاسق
چه فاسق ها شود عابد
چه زشتی ها شود رنگین
چه تلخی ها شود شیرین
چه بالاها رود پایین
چه اسفلها شود علیا
عجب صبری خدا دارد
که پرده برنمیدارد....

آری من ساده ام...
آری از پشت کوه آمده ام...
چه میدانستمم این ور کوه باید برای ثروت حرام خورد؟؟
برای عشق باید خیانت کرد
برای خوب دیده شدن دیگری را بد نشان داد
برای به عرش رسیدن دیگری را به فرش کشاند
وقتی هم باتمام سادگی دلیلش را میپرسم
میگویند :از پشت کوه آمده
ترجیح میدهم به پشت کوه برگردم
وتنها دغدغه ام سالم برگرداندن گوسفندان
از دست گرگ ها باشدد تا اینکه اینور کوه باشم و گرگ...

خداوند از عزرائیل پرسید تا به حال گریه نکردی زمانیکه جان بنی ادمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:یک بار خندیدم یک بار گریه کردم و یک بارترسیدم
خنده ام زمانی بود که به من فرمان دادی جان مردی را بگیرم
او کنار را کنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت کفشم راطوری بدوز که یکسال دوام بیاورد
به حالش خندیدم و جانش را گرفتم...
گریه ام زمانی بود که به من دستور دادی جان زنی را بگیرم اورا در بیابانی گرم
و بی درخت و آبی یافتم که درحال زایمان بودمنتظر ماندم تا نوزادش به دنیا امد
جانش راگرفتم
دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت و گریه کردم...
ترسم زمانی بودکه به من امر فرمودی جان فقیهی را بگیرم نوری از اتاقش می امد
هرچه نزدیکتر میشدم نوربیشتر میشدو زمانیکه جانش را میگرفتم
از درخشش چهره اش وحشت زده شدم
دراین هنگام خدا به عزرائیل گفت:میدانی آن عالم نورانی کیست؟
اوهمان نوزادی است که جان مادرش را گرفتی
من مسئولیت حمایتش را عهداربودم
هرگزگمان مکن که با وجود من موجودی در جهان بی سرپناه خواهد بود...
| hischat |